قالبِ کابوسِ گُنگی خالی از مفهوم.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلامتی چیز بی‌ارزش و ناچیزیه تا وقتی که از دستش می‌دی. متوجهش نمی‌شی تا وقتی که یک دفعه لذت یک غذا خوردن ساده رو از دست بدی، لذت ساده‌ی قدم زدن و نفس کشیدن تو هوای آزاد رو، تمرکز ساده برای درس خوندن، حتی برای جزئی‌ترین کاری مثل مسواک زدن شب‌. امشب بعد از دو هفته بالاخره تونستم جلوی تلویزیون بشینم. بالاخره خواهرم رو بغل کردم ‌و تلاش کردم اذیتش کنم. با مامان درباره معلمی صحبت کردم. تونستم بدون کمک شام بخورم حتی شده خیلی کم. مامان گفت به خاطر غصه‌ی آرش مریض شدی. گفتم نه‌. گفتم اگر حالم بده بیشتر به خاطر دانشگاهه. خوب شد که حرف زدم. یکمی بهتر شدم. امشب مامانم وقتی دید دارم غذا می‌خورم ذوق کرد و خوشحال شد. انگار یک ساله که چیزی نخوردم و نه دو هفته. گریه‌‌م می‌گیره. این اواخر همه چیز خیلی به هم ریخته بود. مریضی اومد و همه چیز رو وحشتناکتر کرد‌. مریضی پشت مریضی. اول سرفه، بعد تب شدید که خوب نمی‌شه، چهار بار دکتر رفتن، منی که پشت شیشه‌های داروخونه داشتم تب و لرز می‌کردم و بابام که دنبال پنی سیلین می‌گشت و پیدا نمی‌شد، سردرد، تهوع، سرفه های شدیدتر...نمی‌خوام اصلا به یاد بیارم. نمی‌‌خوام یادم بمونه چطوری من و مامان با هم گریه می‌کردیم. من دو هفته مریض بودم و انقدر اذیت شدم، نمی‌تونم فکرش رو بکنم که مردم چطور با مریضی های طولانی طاقت میارن. کمتر شدم.‌ کم‌جون‌تر و ضعیف‌تر و لاغرتر از چهل و شیش کیلو. کم‌حوصله‌تر و تنهاتر و فقط اثر مریضی نیست. اثر فشار روانیه که آدم رو لای منگنه له می‌کنه. اثر غم و غصه‌ای که جایی برای خالی شدن نداره و تبدیل می‌شه به بیماری‌. می‌شه دندون‌دردی که سالها تجربه‌ش نکردی. اونقدر درد که نصف صورتت رو فلج می‌کنه. اونقدر درد که صدای ترک خوردن استخون دندونت رو می‌شنوی قالبِ کابوسِ گُنگی خالی از مفهوم....ادامه مطلب
ما را در سایت قالبِ کابوسِ گُنگی خالی از مفهوم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : injanebyekdivane بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 11:55

امروز انگار توی گذشته قدم می‌زدم‌. انگار قدم هام برای خودم نبودن، پاهام انگار که سالها بود از دست رفته بودن و وجود نداشتن اما با این حال من صاحبشون بودم و باهاشون راه می‌رفتم. امروز همه چیز به حقیقت کثیف خودش نزدیک‌تر بود. غذاها توی دهنم به مزه‌های شدید و جدایی تجزیه می‌شدن و من به خوبی می‌تونستم تمام مواد مختلف رو بچشم و بفهمم. و دانشگاه انگار متعلق به کسی نبود، نه استاد ها و نه دانشجوهاش، دانشگاه فقط یک ساختمون بود، یک ساختمون خیلی بی‌معنا که موجودیت خودش رو قبول نداشت و مدام در حال انکار شدن بود. ساندویچ فروشی ها برقرار بودن‌. کم و بیش مثل همیشه‌. اقای اهوازی دکه‌ی 'شب های تهران' هنوز سر کار نیومده بود و شاگردش که قد کوتاه‌تر و لکنت‌زبون شدید داره، روی داغی فر سوسیس های هات داگ درست می‌کرد و از جعبه‌ کناری کاهوی خرد شده لای باگت می‌ذاشت. بوی فلافل. بوی ترد و سرخ‌‌کردنی و خیارشور.‌ زمین با هر قدمی که برمی‌داشتی، کهنه‌تر می‌شد و از بین می‌رفت. تو کلاس فکر کردم چه خوب بود که دوستم داشتی و فکر کردم همین کافیه‌.‌ همین که بدونی کسی که عمیقا دوستش داری، دوستت داشته. مگه آدم چی از این دنیا می‌خواد؟ تو مترو اناکارنینا خوندم‌. تو کلاس هم همینطور. تو پله‌برقی قفسه سینه‌م داشت از غصه می‌ترکید. سرم گیج رفت. سرماخوردگیم خوب شده، فقط بدن‌درد شدید مونده و خستگی‌. می‌دونم دیگه عفونت ندارم ولی هنوز با کسی دست نمی‌دم و این بیشتر از سر بی‌حوصلگیه. حتی حال ندارم دستم رو بیارم بالاتر و انگشت هام رو دور انگشت کسی گره کنم و فشار بدم. لازم نیست بگم از دانشگاه بدم میاد. ولی گفتنش آدم رو خالی می‌کنه. "از دانشگاه بدم میاد" قالبِ کابوسِ گُنگی خالی از مفهوم....ادامه مطلب
ما را در سایت قالبِ کابوسِ گُنگی خالی از مفهوم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : injanebyekdivane بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 8 دی 1401 ساعت: 11:55